در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم!
به او گفتم: چون به دیار یار میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم.
بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان امد و گفت :دوستش بدار ولی منتظرش نمان ...