داستان انتظار

در یک روز خزان پاییزی پرستویی را در حال مهاجرت دیدم!

به او گفتم: چون به دیار یار  میروی به او بگو دوستش دارم و منتظرش می مانم.

بهار سال بعد پرستو نفس نفس زنان امد و گفت :دوستش بدار ولی منتظرش نمان ...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد